درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

یاسوج ٬ سال ۱۳۴۴

 

 

آبی ، سفید ، آبی ، سفید

دنا ،

بلند ، خاکی ، مرموز

و گاه سخت سپید 

دماوند روزگار بی دماوندی من

 

همه جا چمنزار : سبز، سبز، سبز

و درختهای بلوط  ( اگر خوب یادم باشد )

و درختهای گردو

و گل ریز زرد، یک عالمه

 وگل ریز بنفش ، یک عالمه

 گل ریز سفید هم ، یک عالمه

 

صدای غل غل آب چشمه نباتی

علف سبزوترد وخوشمزه ، خنک در آب

            پیچش جوی آب  چشمه وسرازیری به راست و چپ ، به راست وچپ ، تا پشت پونه ها ، و پونه ها، و پونه ها

صدای ویز ویز ریز یک عالمه حشره

صدای رسای بال سنجاقکها قبل از اینکه به دست من بیافتند

صدای ماغ گاو شیر ده بی بی شهربانو

و پارس سگ ها

 

بوی پهن داغ تازه ازراه رسیده !

بوی هیزم سوخته  در تنور نان

بوی نان ساج تازه

بوی گردو، برخاسته از موهای چون شبق سیاه زنان

بوی خاک  پاک ، برخاسته از زیر پای چوپان، و گله، و سگ

بوی علف تازه جویده شده

 

ترس از پایین آمدن خرس ها از کوه

ترس از لغزش آرام و  بیصدای مارها

وپیچیدن شان به دور پایه های کپر

و ترس از دیدن چمبره ی سخت شان زیر فرش دست باف

 

لباسهای زرد ، آبی ، سبز

حاشیه ها طلایی و بسیار،

تورهای رنگی عاجز ازپوشاندن موهای سیاه و بافته

 

و

 

موج بی پایان دامن ها ی رنگین

بر تن کوچک من ،

با دمپایی های پلاستیکی سوغات مامان بزرگ از تهران که به زودی به دنبال چادر نماز سفیدم به آب چشمه سپرده میشن تا سفری رو تجربه کنن که  برای من هنوز یک آرزوست .

 

قشنگ معلومه که این یه شعر نیست . من بلد نیستم شعر بگم اما ،

عاشق که هستم.

نظرات 3 + ارسال نظر
پروانه یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:35 ق.ظ http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

به نظرم باید چند بار دیگه این متن رو بنویسی. منظورم اینه که بهتر از این در میاد.
دارای مایه ی بسیار خوبیه. توصیف همه چیز خیلی قشنگه. بسیار خوب حال و هوای یاسوج و زندگی در کنار طبیعت و ایلیاتی ها رو به تصویر می کشه.

"بوی گردو، برخاسته از موهای چون شبق سیاه زنان "

در اینجا منظور اینه که زنان آنجا موهاشونو با پوست گردو رنگ می کنند؟

و کف دستهاشون هم سیاهه و همین بو رو میده. واز لابلای چین های لباسهاشون هم همین بو درمی آد.
میدونم که دیگه زنهای یاسوجی این بو رو نمیدن چون همه چیز لاجرم تغییر کرده.

شهرزاد چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:59 ب.ظ http://se-pi-dar.blogsky.com

سلام سهیلا جان
این اولین باری است که اینجا آمدم. شعر قشنگت رو خوندم و خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم. بازم بهت سر می‌زنم و امیدوارم بازم ببینمت.
پاینده باشی

شهرزاد جان ٬ خوش آمدی. قابل شماراندارد یه بای شماکه نمی رسد. درضمن من اصلاْ شعربلد نیستم . سعی کردم تصویر خاطره ام را بکشم که این شکلی شد!
درمقابل من شعرهای لطیف و بسیارزنانه ات را دوست داشته ام . پاینده باشی.

jash دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:41 ب.ظ

خداحافظی با آخرین کپه های برف جامانده از زمستان،
شوق بازگشت پرستو ها و دیدن اولین بچه ماهی های حوض وسط حیاط آجرفرش،
پریدن دوباره و دوباره سنگ های گرد روی آب،
مورچه های زرد کوچکی که درست زیر پله های حیاط لانه داشتند،
بوی یاس های درخت یاس قناری وسط باغچه،
ترشی برگهای تازه جوانه زده تاک کنار لانه کبوتر های پدربزرگ،
انتظار بی پایان رسیدن هلو های درخت هلوی من که نهالش بهار همان سالی که تابستانش به دنیا آمدم به حیاط ما آمده بود.
آخر میدانی ؟ او به خاطر من آمده بود،
هوشپیش ماده گربه ام، بچه گربه یتیمی که تمام دوران شیرخوارگی اش را در جیب پیراهنم گذرانیده و روی شانه ام بزرگ شده بود.
حیاط آجرفرش خانه, جنگل داشت، دریا داشت، صحرا داشت و هر روز مرا برای کشف ناشناخته هایش از نو به خود میخواند.
و باغبانی که برای قلمه شمعدانی ها می آمد، خبر از نزدیکی زمستان میداد و بوی برف، خبر از آمدنش.
هنوز هم بوی برف را میشنوم و یاس و هلو و هوشپیش را دوست دارم.

کودکی عاشقانه و بزرگسالی عارفانه :) خوش بحال ما که درآغوش طبیعت عاشقی رو تجربه کرده ایم ... مرسی که بهم سرزدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد