درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

ماه لیلی


 نمی افتد
دیواری که سپیدی از دست تو گرفته
سربه هوا
 
آسمان را نگه داشته
تا ماه شرقی
 
چون آفتاب بتابد

برای ماه لیلی

کابوس

هوا خیس
زمین دم کرده
 
دیوارها کپک زده
پنجره ها بسته
رختخواب شرجی
نفس سنگین
کابوس
......
ماهی سیاه کوچولو در گوشم گفت :تو چرا نیامدی ؟
و من به قلیانی که در شکم ام بود پکی زدم
و نالیدم :
تو برو من هم می آیم
فقط کفش هایت را دم در بکن
فرش هایم عتیقه اند
و چشمهایم نیز
.....
صبح که بشود به آفتاب پناه خواهم برد ...
بدون چتر 
و کفش...

فردا

نانم به اشک آلوده است
اشکم به خون...
 
و تاول های دستم
 
حکایت از روزهای خوشی دارند
 
که مادر به لالا نویدشان را می داد
روزهایی که هرگز نیامدند
 
و مادر رفت 
بی آنکه بداند
روزهای خوش من
هنوز که هنوز است 
به نان خالی سر می شوند

غریب


وقتی نیامدی
پنجره را بستم
دیگر نه ماه را می خواهم
نه بوی شب بو را
و نه پستویی که بوی تن مان را می داد
شهر پر است
از پنجره هایی 
که ماه را
و شب بو را 
زندانی کرده اند
و پستوهاشان بوی غربت می دهد


25 تیر

دریا

تنها تو مرا می فهمی ای آبی بیکران
ما هر دو از خاک شروع می شویم
و به آسمان می رسیم...
در این میان 
من خم می شوم و تاب بر می دارم
در بیتابی درد هایم
و تو تاب بر میداری و می خروشی 
در اشوب موج هایت
تا دنیا دنیاست
من هستم و تو و این آشوب
و بی کرانه گی تنهایی مان...

دل من

  

دلم چه شلوغ است!
پس چرا دلم تنها نمی شود ؟
ابرها آمدند و رفتند
باران هم کمی آمد و رفت
و آسمان صاف شد
اما دلم هنوز شلوغ است...
پس کی به چشمان خودم نگاه کنم
و فقط خودم را ببینم
و فقط
 
صدای دل خودم را بشنوم؟
چرا دلم تنها نمی شود...

10 تیر 

پارسه

 

پارسه ، 
یک روز خنک پائیزی با آفتابی بسیار صمیمی ،
کنار دروازه ی ناتمام
روی نیمکتی نشستم ، و چشمانم را بستم ...
سوارانی که می گذشتند مرا ندیدند اما من صدای سم اسب هاشان را هنگام عبور از میان دیوارهای خشتی می شنیدم ...
 
و بعد صدای سازوبرگ
 سربازانی که پیاده به سمت خیابان سپاهیان می رفتند 
و سپس صدای نرم گام های میهمانان شاهی را شنیدم
که با ظرافت از پله های کوتاه کاخ بالا می آمدند
و پچ پچ کنان 
برای حضور در پیشگاه شاه شاهان
امپراطور سرزمین پارس 
به سمت تالار تخت گام برمی داشتند 
گاه گاهی گوشه ی از جامه های زربفت شان به پاهایم می کشید
و من سرمست از بوی مشک و عنبر لباس های شان 
از لای پلک هایم نگاهی می انداختم تا بدانم آن که می گذرد اهل ایونیه است 
یا سکایی است
یا رخجی است
از پشت سرم صدای عبور هدیه آوران را می شنیدم
که دو به دو
و چهار به چهار
و شس به شش
اسب و شتر دو کوهان و شیربچه و عاج فیل و کیسه های ادویه و تبر جنگی و گاو کوهاندار و پوست و خنجر طلا و جبه و شلوار و جام زرین می آوردند
......
برمی خیزم 
تا پیش از آنکه اسکندر 
شاه شاهان سرزمینی دیگر
از راه برسد و آنچنان کند که بسیار شاهان کنند
مخفی شوم
سرزمین من بسیار غارت گران را به خود دیده 
وخواهد دید
اما من همیشه باز خواهم گشت
و سربازان را
و هدیه آوران را به انتظار خواهم نشست
...

16 خرداد 1391