شاخه های نرگس گلخانه ای را یکی یکی در گلدان آبی فیروزه ای یادگارمادربزرگ می چینمقل قل سماور برنجی سوار بر نسیم دور اتاق می چرخد و از درز شیشه های رنگین پنج دری بیرون می رودنگاه خسته ام ازپس توری پرده بر دیوار گلی روبرو می نشیندکه خاطره ی آتش گردان پدربزرگ بر آن آویخته است
صدای اذان از فرا رسیدن شب خبر می دهد
و من با خود می گویم
که گذشته هرگز باز نمی گردد
و آینده دیگر چیزی جز حسرت خاطرات گذشته نیست
تابستان ۹۱
دست مریزاد دوست خوبم ...