درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

پرنده

رهایش می کنم
با دستانی مصمم 
و دلی مطمئن!
آنچه از آن من است به سوی من باز خواهد گشت
بال بال زدن هایش را دوست ندارم:
نمی ماند به زور
این پرنده ی کوچک من!
ترسیده است ،
بال هایش می شکند از بی تابی ،
برو دلبرم ،
هر وقت خسته شدی میدانی کجا پیدایم کنی
ولی
بدان
دیگر حتی دلم هم برایت تنگ نخواهد شد!



آذر ۹۲

پایان

یعنی ما تمام شده ایم ؟

ما که کامل بودیم با هم!

پس چه شد ؟

ترسیدی ؟

می دانم!

شجاعتش را نداشتی بمانی!

از درد کشیدن ترسیدی!

اما دیگر نترس!

مرگ درد ندارد !

آرام بخواب دل من !


پائیز۹۲

جامانده

خش خش برگ ها جاری می شوند
در شعرهای من
با صدای هر پایی .
به باغ که می آمدم 
به من گفتند 
تا تو برسی بهارهم می آید!
به گمانم تو زودتر از من رسیده بودی ٬
بهار دیگر از باغ رفته است
و تو نیز هم ...
 
پائیز۹۲

خاطره

تنها مانده ام و 
دیوانه می شوم
یادت هست ؟یادت هست چطوربرای زنبورها شعر می خواندیم
وقتی هیاهویشان آرامِ نگاهمان را بر هم می زد ؟
یادت هست ؟ یادت هست چطور موذیانه روی شاخه ی نبات می نشستند
تا من و تو چای تلخ بخوریم !

زندگی به کام مان تلخ شد

مرگ بر زنبورها .


پائیز۹۲

ولی ...

از زمانی که کمی دوستت داشتم
تاوقتی که عاشقت شدم
چند ثانیه بیشتر نگذشت
ولی 
از زمانی که خداحافظی کردی 
تا الآن که دررا پشت سرت می بندی و می روی
قرن ها می گذرد
چه رازهایی دارد دل جا مانده و وا مانده ی من 


پائیز۹۲