درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

سفر

به باران قدم گذاشتم
آنگاه که خورشید درکمرگاه کوه چرت می زد
و آسمان من ابری بود
و من
عکس زنی بودم بر کف خیابان
تنها
و خمیده...
دیگر نمی ترسم
و دلم گرم است
به چه ؟ نمیدانم!
وقت رفتن زود می رسد
ومن آماده ام!
نه کوله ای دارم
نه کفشی به پا ...
آخرین کلوخ نانم را به تو می بخشم
ای سایه !
نمیدانم چرا دوست دارم از رفتن بگویم !
سرزنشم نکنید!
با خورشید خواهم رفت !

نگرانی

چشمانت را دوست دارم
که نیم بسته به دور دست ها می نگرند
از میان قاب عینکم 
از حریر نگاه عاشقم 
و می خزد
روی بناگوش دختر میز پشت سرم 
و از خط الرأس سینه ی آن زن موبور کنار پنجره می سرد
روی قوس کمر دختر همسایه که چمن حیاط را کوتاه می کند و
کنده می شود 
و فرود می آید بر میز آن مرد تنها 
با لیوانی آبجو در دست
که با دست دیگرش سر سگی بدهیبت را می نوازد...
به آینده ای که در انتظارمان است ...

بگو که دوستم داری !!!!!

سایه

می خواهم سایه ام را به دیوار بکوبم
نه مثل پروانه ها با سنجاق های ظریف ،
که مثل عیسی 
صلیب وار
وبا میخ طویله ...
آخر به پاهایم چسبیده 
و ولم نمی کند...
همه جا دنبالم می آید با آن چند تار موی آشفته 
و پشت خمیده اش !
و عصایی که نفهمیدم از کی
به دست گرفته است !

نامت را دوست می دارم که حاکی از حضورت است ... پائیز که می آید بیشتر از همیشه به تو فکر می کنم. دیروز که حواسم به هیچی نبود و از پنجره بیرون را تماشا می کردم یکهو دیدم پائیز از راه رسیده ; زودتر از آنچه فکرمی کردم !
گرچه باورم شده بودکه فصل ها به خاطر من میآیند و می روند ، اما حالا می دانم حتی کلاغ ها هم بدون اینکه مرا ببینند رد می شوند ، بسکه رنگ پائیز شده ام . اما بین خودمان باشدهرفصلی بوی تورا بدهد همان را دوست دارم ... به هررنگ که درآمده باشم !

هرجابروی 
می آیم،
هرچه بخواهی
انجام می دهم،
فقط
ازمن نخواه تو باشم !

نه به خاک
نه به آتش
آرام نخواهند گرفت
کابوسهایت!
تو اسیر خیال منی!
چمبره ی خیالت رابازکن 
از موج وقوس اندام من ٬
رستگار خواهی شد !

بازگشتن تو
یعنی دوباره گم شدن من !
از پیدابودنم چه سود ،
که آئینه خالی بود از حضورت
و من هیچ نبودم
جز سایه ای 
بر دیوار روبرو !

درساعات بی سایه گی صبح به راه می افتم،
و درثانیه های پرسکوت شب باز میگردم ،
در میان راه 
تنها تویی و من ،
و هیاهوی کوچ کنندگان پائیز
برفراز جالیز ها ی مه آلود،
و دست های درهم فشرده ی ما ،
که خوب می شناسند جدایی را ...
هراس من از رفتن تو نیست :
از ماندن من است 
در راه !
یخ کرده ام 
و نمی دانم
چرا 
دیگر رسیدن نور را دوست نمی دارم !


پائیز 93

امروز
نه شعری دارم
نه حرفی
و نه دردی ...
امروز رنجور نمی شوم از سرما،
و لُختی شاخه ها، 
و پسرک گدا،
و زن بدکاره ...
زندگی درجریان است
مثل مهی که هر روز صبح مرا در آغوش میکشد
و نیمه روز رهایم می کند،
و آفتابی که گاهی هست 
و گاهی نیست ،
و تو
که گاه هستی و
گاه نیستی
اما یادت همیشه با من است ...
دریایی من !


پائیز 93

رنگ


زیر چشمی می پائیدمت
دیروز که می خندیدی
و دیدم که
رنگ هایت همه پاک شده اند
و نمی دانی
سیاه رنگ بهتری است
یا سرخ !
و با لجاجت و خودخواهی
دم از بیرنگی می زنی !
دل من اما 
رنگ سرخ می خواهد ...