بگو که دوستم داری !!!!!
می خواهم سایه ام را به دیوار بکوبم
نه مثل پروانه ها با سنجاق های ظریف ،
که مثل عیسی
صلیب وار
وبا میخ طویله ...
آخر به پاهایم چسبیده
و ولم نمی کند...
همه جا دنبالم می آید با آن چند تار موی آشفته
و پشت خمیده اش !
و عصایی که نفهمیدم از کی
به دست گرفته است !
نامت را دوست می دارم که حاکی از حضورت است ... پائیز که می آید بیشتر از همیشه به تو فکر می کنم. دیروز که حواسم به هیچی نبود و از پنجره بیرون را تماشا می کردم یکهو دیدم پائیز از راه رسیده ; زودتر از آنچه فکرمی کردم !
گرچه باورم شده بودکه فصل ها به خاطر من میآیند و می روند ، اما حالا می دانم حتی کلاغ ها هم بدون اینکه مرا ببینند رد می شوند ، بسکه رنگ پائیز شده ام . اما بین خودمان باشدهرفصلی بوی تورا بدهد همان را دوست دارم ... به هررنگ که درآمده باشم !
نه به خاک
نه به آتش
آرام نخواهند گرفت
کابوسهایت!
تو اسیر خیال منی!
چمبره ی خیالت رابازکن
از موج وقوس اندام من ٬
رستگار خواهی شد !
بازگشتن تو
یعنی دوباره گم شدن من !
از پیدابودنم چه سود ،
که آئینه خالی بود از حضورت
و من هیچ نبودم
جز سایه ای
بر دیوار روبرو !
درساعات بی سایه گی صبح به راه می افتم،
و درثانیه های پرسکوت شب باز میگردم ،
در میان راه
تنها تویی و من ،
و هیاهوی کوچ کنندگان پائیز
برفراز جالیز ها ی مه آلود،
و دست های درهم فشرده ی ما ،
که خوب می شناسند جدایی را ...
هراس من از رفتن تو نیست :
از ماندن من است
در راه !
یخ کرده ام
و نمی دانم
چرا
دیگر رسیدن نور را دوست نمی دارم !
پائیز 93
امروز
نه شعری دارم
نه حرفی
و نه دردی ...
امروز رنجور نمی شوم از سرما،
و لُختی شاخه ها،
و پسرک گدا،
و زن بدکاره ...
زندگی درجریان است
مثل مهی که هر روز صبح مرا در آغوش میکشد
و نیمه روز رهایم می کند،
و آفتابی که گاهی هست
و گاهی نیست ،
و تو
که گاه هستی و
گاه نیستی
اما یادت همیشه با من است ...
دریایی من !
پائیز 93
زیر چشمی می پائیدمت
دیروز که می خندیدی
و دیدم که
رنگ هایت همه پاک شده اند
و نمی دانی
سیاه رنگ بهتری است
یا سرخ !
و با لجاجت و خودخواهی
دم از بیرنگی می زنی !
دل من اما
رنگ سرخ می خواهد ...