نامت را دوست می دارم که حاکی از حضورت است ... پائیز که می آید بیشتر از همیشه به تو فکر می کنم. دیروز که حواسم به هیچی نبود و از پنجره بیرون را تماشا می کردم یکهو دیدم پائیز از راه رسیده ; زودتر از آنچه فکرمی کردم !
گرچه باورم شده بودکه فصل ها به خاطر من میآیند و می روند ، اما حالا می دانم حتی کلاغ ها هم بدون اینکه مرا ببینند رد می شوند ، بسکه رنگ پائیز شده ام . اما بین خودمان باشدهرفصلی بوی تورا بدهد همان را دوست دارم ... به هررنگ که درآمده باشم !
نه به خاک
نه به آتش
آرام نخواهند گرفت
کابوسهایت!
تو اسیر خیال منی!
چمبره ی خیالت رابازکن
از موج وقوس اندام من ٬
رستگار خواهی شد !
بازگشتن تو
یعنی دوباره گم شدن من !
از پیدابودنم چه سود ،
که آئینه خالی بود از حضورت
و من هیچ نبودم
جز سایه ای
بر دیوار روبرو !
درساعات بی سایه گی صبح به راه می افتم،
و درثانیه های پرسکوت شب باز میگردم ،
در میان راه
تنها تویی و من ،
و هیاهوی کوچ کنندگان پائیز
برفراز جالیز ها ی مه آلود،
و دست های درهم فشرده ی ما ،
که خوب می شناسند جدایی را ...
هراس من از رفتن تو نیست :
از ماندن من است
در راه !
یخ کرده ام
و نمی دانم
چرا
دیگر رسیدن نور را دوست نمی دارم !
پائیز 93