-
سفر
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1394 17:01
به باران قدم گذاشتم آنگاه که خورشید درکمرگاه کوه چرت می زد و آسمان من ابری بود و من عکس زنی بودم بر کف خیابان تنها و خمیده... دیگر نمی ترسم و دلم گرم است به چه ؟ نمیدانم! وقت رفتن زود می رسد ومن آماده ام! نه کوله ای دارم نه کفشی به پا ... آخرین کلوخ نانم را به تو می بخشم ای سایه ! نمیدانم چرا دوست دارم از رفتن بگویم !...
-
نگرانی
سهشنبه 9 دیماه سال 1393 13:54
چشمانت را دوست دارم که نیم بسته به دور دست ها می نگرند از میان قاب عینکم از حریر نگاه عاشقم و می خزد روی بناگوش دختر میز پشت سرم و از خط الرأس سینه ی آن زن موبور کنار پنجره می سرد روی قوس کمر دختر همسایه که چمن حیاط را کوتاه می کند و کنده می شود و فرود می آید بر میز آن مرد تنها با لیوانی آبجو در دست که با دست دیگرش سر...
-
سایه
سهشنبه 9 دیماه سال 1393 13:44
می خواهم سایه ام را به دیوار بکوبم نه مثل پروانه ها با سنجاق های ظریف ، که مثل عیسی صلیب وار وبا میخ طویله ... آخر به پاهایم چسبیده و ولم نمی کند... همه جا دنبالم می آید با آن چند تار موی آشفته و پشت خمیده اش ! و عصایی که نفهمیدم از کی به دست گرفته است !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 12:04
نامت را دوست می دارم که حاکی از حضورت است ... پائیز که می آید بیشتر از همیشه به تو فکر می کنم. دیروز که حواسم به هیچی نبود و از پنجره بیرون را تماشا می کردم یکهو دیدم پائیز از راه رسیده ; زودتر از آنچه فکرمی کردم ! گرچه باورم شده بودکه فصل ها به خاطر من میآیند و می روند ، اما حالا می دانم حتی کلاغ ها هم بدون اینکه مرا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 12:00
هرجابروی می آیم، هرچه بخواهی انجام می دهم، فقط ازمن نخواه تو باشم !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 11:59
نه به خاک نه به آتش آرام نخواهند گرفت کابوسهایت! تو اسیر خیال منی! چمبره ی خیالت رابازکن از موج وقوس اندام من ٬ رستگار خواهی شد !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 11:57
بازگشتن تو یعنی دوباره گم شدن من ! از پیدابودنم چه سود ، که آئینه خالی بود از حضورت و من هیچ نبودم جز سایه ای بر دیوار روبرو !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 11:54
درساعات بی سایه گی صبح به راه می افتم، و درثانیه های پرسکوت شب باز میگردم ، در میان راه تنها تویی و من ، و هیاهوی کوچ کنندگان پائیز برفراز جالیز ها ی مه آلود، و دست های درهم فشرده ی ما ، که خوب می شناسند جدایی را ... هراس من از رفتن تو نیست : از ماندن من است در راه ! یخ کرده ام و نمی دانم چرا دیگر رسیدن نور را دوست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 11:53
امروز نه شعری دارم نه حرفی و نه دردی ... امروز رنجور نمی شوم از سرما، و لُختی شاخه ها، و پسرک گدا، و زن بدکاره ... زندگی درجریان است مثل مهی که هر روز صبح مرا در آغوش میکشد و نیمه روز رهایم می کند، و آفتابی که گاهی هست و گاهی نیست ، و تو که گاه هستی و گاه نیستی اما یادت همیشه با من است ... دریایی من ! پائیز 93
-
رنگ
سهشنبه 21 مردادماه سال 1393 10:36
زیر چشمی می پائیدمت دیروز که می خندیدی و دیدم که رنگ هایت همه پاک شده اند و نمی دانی سیاه رنگ بهتری است یا سرخ ! و با لجاجت و خودخواهی دم از بیرنگی می زنی ! دل من اما رنگ سرخ می خواهد ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 تیرماه سال 1393 10:35
بوی بوته ی گوجه فرنگی رو دوست دارم و بوی نخود خام را روی بوته اش و بوی پوست گردو رو و بوی کاج رو یعنی من بزم ؟ شنا در آب سرد رو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم پرش از هواپیمارو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم چادر زدن در شب بیابون رو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم کوهنوردی در شب رو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم یعنی من...
-
یاد
سهشنبه 17 تیرماه سال 1393 10:50
فراموش می کنی ، و پس می روی، به بیگانگی ! بو می کشم و یادت باز می آید ، همه شاد و سحرانگیز ... از تو همین مانده یادی و عطری و شعری !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 تیرماه سال 1393 16:18
حلقه حلقه های رنگ ، پاره پاره های گذشته ، پوشیده بر تن حال! خون بیرون از تن تو جاریست مثل یک معجزه ، ریز و نازک ، و من گره خورده ام بر بند بند جانت ، بی حواس و خیره ! تیر93
-
اندر احوالات من در تیارت بهروز خان
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 15:27
باورت می شود که من یکهو رفته بودم به شهر خوابانا ؟ در میان تیارت بهروز خان در میان صدای جنگانا ؟ خسته بودم من از تب طوفان وز فشار شدید کارانا ! شل شدم از کسالت چشمان وز فشار عروق پاهانا! یک دو صد ثانیه شدم بیخود چشمهایم شدند بستانا ! یک دفه از صدای خرخر اسب وز صدای چکاچک شمشیر چشم ها را گشودم و دیدم مانده ام زیر پای...
-
نادان
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 23:58
قانون پنج ثانیه را می دانستم باید قلبم را همان موقع که به زمینش انداختی برمی داشتم اما ایستادم و جان دادنش را تماشا کردم تقصیر تو نیست ! من نادان بودم ، از همان ابتدا از همان ابتدا ........ سهیلا بهار 93
-
میوه ی ممنوعه
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1392 10:36
قدم نمی رسد به شاخه ی درخت ممنوعه ! می خواهم هرچه دارم را زیر پایم بگذارم تا شایددستم برسد به هرآنچه از آن منعم کرده اند ! شاید این بار بفهمم چرا اینجا هستم ! آخرین روزهای زمستان 92
-
جدایی
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 15:50
کش آمده ام سخت ، و افتاده ام بر خاک خشک، همچو سایه... آفتابم رو به غروب است ... بیگانه ای با سماجت به پاهایم چسبیده، کاش او نیز می رفت ... زمستان بی پایان 92
-
خواب
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1392 00:30
باز هم به خوابم آمدی ! خواب مرا به یادت هست ؟ آخ از دست تو چرا از یادم نمی روی ... به کجای دلم آویزانی که کنده نمی شوی ... کابوسم شده ای شورم شده ای شرم شده ای در سکوت درونم در کنارم می نشینی در پایکوبی هایم با من می رقصی غذایم را می چشی و می خندی دلنوشته هایم را خط خطی می کنی می خواهی بمانی ؟ بمان اما قول بده از خواب...
-
تنها
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1392 23:29
کسی در بلوک کناری به تمرین ویولون مشغوله ... در فضای سبز چهارده طبقه پائین تر از پنجره ی من ، کارگران با سروصدا مشغول سم پاشی هستند... همهمه ی اتومبیل هایی که از بزرگراه رد میشن با فریادهای شادمانه ی بچه ها در استخر سمفونی عجیب و غریبی به را انداخته... هوای صبح گاهی هنوز از بارندگی دیشب خنکه و .... این صدای ویولون...
-
دیر
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1392 23:25
در سکوت دلم هیاهویی است که گوش هایم را می آزارد و دلم می سوزد برای روزهایی که بدون عشق سپری شدند روزهایی که من را و دلم را از دست دادند روزهایی که دیگر هرگز من را و دلم را به دست نخواهند آورد آن روزها گذشته اند و دیگر دیراست بهمن ۹۲
-
جای خالی
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1392 19:52
دیگر دارم به نبودنت عادت می کنم ٬ بسکه نیستی جایت خالی نمی شود٬ جایت مدت هاست خالی بوده٬ فراموشم می شوی بسکه نبوده ای! از من گله نکن اگر دیگر نمی خواهمت رویاهایم تمام شده اند ٬ وقتی تو تمام شدی... حتی خداحافظی هم نمی کنم فقط می روم همین ... بهمن ماه ۹۲
-
فراری
جمعه 20 دیماه سال 1392 12:07
یا قهر کرده ای یا گم شده ای یا زبانم لال مرده ای یا بدتر از همه خودت را به مردن زده ای دفن ات می کنم دن کیشوت بی خاصیت من ! حال آسوده بخواب ... دی ۹۲
-
جان
جمعه 20 دیماه سال 1392 11:59
به من تنیده ای چون جان چشمانم را که می بندم تو در منی پلک می گشایم تو با منی فایده ای ندارد سر چرخاندن از من مرا گریزی نیست با تومی مانم ! ای نیمه ی گمشده ... دی ۹۲
-
پرنده
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 11:09
رهایش می کنم با دستانی مصمم و دلی مطمئن! آنچه از آن من است به سوی من باز خواهد گشت بال بال زدن هایش را دوست ندارم: نمی ماند به زور این پرنده ی کوچک من! ترسیده است ، بال هایش می شکند از بی تابی ، برو دلبرم ، هر وقت خسته شدی میدانی کجا پیدایم کنی ولی بدان دیگر حتی دلم هم برایت تنگ نخواهد شد! آذر ۹۲
-
پایان
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 21:52
یعنی ما تمام شده ایم ؟ ما که کامل بودیم با هم! پس چه شد ؟ ترسیدی ؟ می دانم! شجاعتش را نداشتی بمانی! از درد کشیدن ترسیدی! اما دیگر نترس! مرگ درد ندارد ! آرام بخواب دل من ! پائیز۹۲
-
جامانده
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 20:33
خش خش برگ ها جاری می شوند در شعرهای من با صدای هر پایی . به باغ که می آمدم به من گفتند تا تو برسی بهارهم می آید! به گمانم تو زودتر از من رسیده بودی ٬ بهار دیگر از باغ رفته است و تو نیز هم ... پائیز۹۲
-
خاطره
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 20:33
تنها مانده ام و دیوانه می شوم یادت هست ؟یادت هست چطوربرای زنبورها شعر می خواندیم وقتی هیاهویشان آرامِ نگاهمان را بر هم می زد ؟ یادت هست ؟ یادت هست چطور موذیانه روی شاخه ی نبات می نشستند تا من و تو چای تلخ بخوریم ! زندگی به کام مان تلخ شد مرگ بر زنبورها . پائیز۹۲
-
ولی ...
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 20:29
از زمانی که کمی دوستت داشتم تاوقتی که عاشقت شدم چند ثانیه بیشتر نگذشت ولی از زمانی که خداحافظی کردی تا الآن که دررا پشت سرت می بندی و می روی قرن ها می گذرد چه رازهایی دارد دل جا مانده و وا مانده ی من پائیز۹۲
-
حسرت
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 09:09
شاخه های نرگس گلخانه ای را یکی یکی در گلدان آبی فیروزه ای یادگارمادربزرگ می چینم قل قل سماور برنجی سوار بر نسیم دور اتاق می چرخد و از درز شیشه های رنگین پنج دری بیرون می رود نگاه خسته ام ازپس توری پرده بر دیوار گلی روبرو می نشیند که خاطره ی آتش گردان پدربزرگ بر آن آویخته است صدای اذان از فرا رسیدن شب خبر می دهد و من...
-
یار
جمعه 8 دیماه سال 1391 09:44
تکهای از وجودم را برایت به جا میگذارم که هر وقت دلتنگم شدی به مهر نگاهش کنی و به لطف بنوازی در سرمای غربت جای خالی قلبم با یاد دست تو پر میشود و قندیلهای درونم را آتش عشق تو آب میکند فرامو شم مکن