-
سکوت
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 14:31
در سکوت نگاهم می کنی سنگینی نگاهت رابر پیشانی خسته ام حس می کنم و نومیدانه گلبرگ های پرپر را می شمارم: دوستم دارد ، دوستم ندارد، دوستم دارد ، دوستم ندارد... و زیرچشمی آخرین گلبرگ را می پایم درانتظار خبری خوش...
-
خیال تو
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 18:08
بی توام؟ با توام؟ بوی جنگل کاج باران خورده می آید هربار که می گذری صدای پای ات که می آید گوش هایم کیپ می شوند کسی دارد بر طبل می کوبد ....... پرده ی تور را یواشکی کنار می زنم تا آسوده نگاهت کنم و موهایم را لای انگشتانم تاب می دهم و باخودم خیال می کنم انگشتان توست که درموهایم می لولند و دستان توست که بر کمرم حلقه شده و...
-
ماه لیلی
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:28
نمی افتد دیواری که سپیدی از دست تو گرفته سربه هوا آسمان را نگه داشته تا ماه شرقی چون آفتاب بتابد برای ماه لیلی
-
کابوس
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:25
هوا خیس زمین دم کرده دیوارها کپک زده پنجره ها بسته رختخواب شرجی نفس سنگین کابوس ...... ماهی سیاه کوچولو در گوشم گفت :تو چرا نیامدی ؟ و من به قلیانی که در شکم ام بود پکی زدم و نالیدم : تو برو من هم می آیم فقط کفش هایت را دم در بکن فرش هایم عتیقه اند و چشمهایم نیز ..... صبح که بشود به آفتاب پناه خواهم برد ... بدون چتر و...
-
فردا
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:25
نانم به اشک آلوده است اشکم به خون... و تاول های دستم حکایت از روزهای خوشی دارند که مادر به لالا نویدشان را می داد روزهایی که هرگز نیامدند و مادر رفت بی آنکه بداند روزهای خوش من هنوز که هنوز است به نان خالی سر می شوند
-
غریب
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:23
وقتی نیامدی پنجره را بستم دیگر نه ماه را می خواهم نه بوی شب بو را و نه پستویی که بوی تن مان را می داد شهر پر است از پنجره هایی که ماه را و شب بو را زندانی کرده اند و پستوهاشان بوی غربت می دهد 25 تیر
-
دریا
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:22
تنها تو مرا می فهمی ای آبی بیکران ما هر دو از خاک شروع می شویم و به آسمان می رسیم... در این میان من خم می شوم و تاب بر می دارم در بیتابی درد هایم و تو تاب بر میداری و می خروشی در اشوب موج هایت تا دنیا دنیاست من هستم و تو و این آشوب و بی کرانه گی تنهایی مان...
-
دل من
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:21
دلم چه شلوغ است! پس چرا دلم تنها نمی شود ؟ ابرها آمدند و رفتند باران هم کمی آمد و رفت و آسمان صاف شد اما دلم هنوز شلوغ است... پس کی به چشمان خودم نگاه کنم و فقط خودم را ببینم و فقط صدای دل خودم را بشنوم؟ چرا دلم تنها نمی شود... 10 تیر
-
پارسه
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 07:15
پارسه ، یک روز خنک پائیزی با آفتابی بسیار صمیمی ، کنار دروازه ی ناتمام روی نیمکتی نشستم ، و چشمانم را بستم ... سوارانی که می گذشتند مرا ندیدند اما من صدای سم اسب هاشان را هنگام عبور از میان دیوارهای خشتی می شنیدم ... و بعد صدای سازوبرگ سربازانی که پیاده به سمت خیابان سپاهیان می رفتند و سپس صدای نرم گام های میهمانان...
-
شب
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 18:54
به ایوان می روم هوا دم کرده و خفه است... انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم و سیگاری روشن می کنم... ستاره ای با چشمان سرخ و سپید می غرد و می گذرد... به صورتم دست می کشم مرطوب است شب شده ام...
-
قیلوله
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1390 22:41
در بسترم دراز کشیده ام ... تنم کوفته است ...سرم سنگین . پاهایم آنقدر درازند که زیر ملافه جا نمی شوند، به گمانم مرده ام، نمر ده ام ؟ پس چرا اینقدر کرخم! دهانم مثل چوب پنبه است ، پلکهایم به کلفتی قاب پنجره . پنجره ... پنجره... نسیمی در جریان است . لابد پنجره باز است . خنک است و موهایم را می نوازد . بو ..بو هم می آید......
-
...
شنبه 15 بهمنماه سال 1390 12:08
پشت پلک هایم همه مه است خنک و سپید و زیر پایم جنگل ، خیس و تیره ... ... اینجا همه چیز پاکیزه است آدم ها، دست ها ، پاها ... سگ هاشان اما همه جا می شاشند و آرزویش به دلم مانده یکبار با چشمان بسته درجنگل خیس و تیره راه بروم و کفش های پاکیزه ام به کثافت سگ ها آعشته نشود در دنیای سگ ها گم شده ام ....
-
لاهیجان
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 17:19
===== صداش در همهمه ی باران گم بود وقتی گفت : لاهیجان هستم. - اونجا چیکار می کنی؟ - همینطوری تصمیم گرفتم ازاین طرفی بیام. - باشه. خوش می گذره ؟ - آره خوبم فقط بارون خیلی تنده. -چرا نفس نفس می زنی؟ -دارم راه می رم آخه. -کی برمی گردی ؟ پسر ها به گوشیت زنگ زده بودند جواب ندادی.. -نه ندادم .. میخوام کله ام آزاد...
-
خیال
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 23:05
باور نداشتم آمدنش را پنجره ها لرزیدند ومن روبرگرداندم... درباز بود و پنجره ها نیز ... خیالی بود که گذشت پنجره را بستم ودر رانیز هم ... دیگر حتی منتظر شب هم نیستم ....
-
پروانه و گل
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 00:28
. دم دکه صداش قطع شد . برگشتم دیدم نیست . سرک کشیدم دیدم داره با کارگر افغانی دکه ی گل فروشی گپ می زنه. مثل همیشه با لبخند . پامو که گذاشتم داخل دکه برگشت نگاهم کرد و بعد جلو اومد ، شونه هام رو گرفت چرخوند وبعد محترمانه هلم داد بیرون. بعد از چند دقیقه پیداش شد. پروانه رو می گم. این ها دستش بود. برای تولدم . هنوز...
-
آرزو
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 23:28
غرقه به خون چشم به دنیا گشودم با سر انگشتان خونین دفتر آرزوهایم را ورق زدم اکنون آیا سزاوار مرگی سپید نیستم؟
-
تصویر
دوشنبه 16 آبانماه سال 1390 16:35
سال ها پیش در اولین جلسه ی مدیتیشن ام با راهنما یک ویژن داشتم... تابلویی روی دیوار بود که در آن یک منظره ی کوهستانی دیده می شد...پیرمردی با ردای خاکستری رو به دره ای مه آلود و باران زده نشسته بود...نیمرخش به من بود و من از پس کلاه ردایش فقط ریش سفید بلند و گونه و بینی اش را می توانستم ببینم...و چوبی بلند و گره خورده...
-
گذشته
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 17:22
برای تو نمی نویسم این بار که برای خودم به بهانه ی خودم به بهانه ی بهانه ی خودم و به بهانه ی لبخندی که دیرزمانی است کویری بیش نیست دیگر نیستی تا هراس از بودنم را مزمزه کنی دیگر نیستی تا ببینی نبودنت را چگونه نفس می کشم دیگر نیستی تا ببینی ...نیستی شاد بودنت مرا بس حتی در آن هنگام که درحصار تنهائیم از شیره ی جانم به دور...
-
اشک سبز
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 15:37
صبوری ام را می آزمایی ای فلک؟ یا شوری اشکهایم سرمستت می کند؟ دست ازمن بدار که این آزمون خطاست زیرا که نزد خدایان اعتبار من ازتو بیشتر است کودکان سرزمین من ... که پهنه اش به رنگ خداست ریسمان سبز بادکنک سپیدی را به دست گرفته به دادخواهی نزد خدایی شده اند که به راستی درهمین نزدیکی است
-
کاوه
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 12:43
این شعر رو چند ماه پیش در جواب کاوه براش گفتم بامزه شده : دررا گشودی اندکی با انتهای فندکی غم پشت در ، من پشت او مشغول نان سنگکی تا آمدم سربرکشم هل داد من را چندکی گشتم ولو روی زمین درزیر پایش چون ککی امشب نشد جان دلم مشغول بودی با دلت خواهم زدن شامی دگر برساز جانت زخمکی اما مکن ا ز من گله ای جان قوربان ، تی فادا من...
-
آفتاب
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 11:07
از همیشه زیباترم درونم سرشار از عشق برونم لبالب از بهار پشت خورشید مانده ام که هر بامداد مرا به ایستادن زیر سپیداری وا میدارد که لانه گنجشکهای بیقرار است ... از آفتاب پر شده ام
-
پروانه
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 04:47
پروانه ی کوچک من آفتاب برآمده بالهایت را بگشا پرواز کن بگذار انگشتان طلایی خورشید خالهای رنگینت را نوازش کند پیش از آنکه صفیرسیاهی از شرق برآید و ترا در خود فرو برد بر بالهای باد سوار شو به آسمان پرواز کن زیرا سیاهی در راه است و شاید دیگر هرگز روزی از پس این روز نیاید
-
عشق
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 04:35
مرا خوش است این دام و دانه که در روزهای دلتنگی برچیدم، سپیدم به عشق و سرخم به شور و سبزم به مهر ! و آبیم ، زیر آسمانی که اکنون از آن من است.
-
بهت
پنجشنبه 15 مردادماه سال 1388 07:29
الان بیشتر از ۲ هفته است که اینجام. اما انگار نه انگار . هنوز اتفاق خاصی نیافتاده که حالیم بشه کجام. مثل تهران خودمونه فقط کمی بازتره . و سبزتر . به لطف ماهواره ها آدم هر کجا هست انگار یه جای دیگه است و اگه جای دیگه است انگار نه انگار. هر روز به خودم میگم امروز یک کار مهم ا نجام بده مثلا ترجمه کن ( کتاب که مرتب می...
-
بی لیلا
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 12:49
من کی ام ، مجنون بی لیلا شده دردیار عاشقان تنها شده هرچه در آیینه می بینم نی ام جز فروغی از رخ لیلا شده نعمتی باشد برون از حد وصف چون منی ازعشق او رسوا شده دل ز هجرش درتب و تاب اوفتاد زان کلامم گرم و آتش زا شده روز وصلش گوییا هرگز نبود در شب تاریک دل رویا شده مستی چشمش ازآن باشد که خود می شده ، مینا شده ،صهبا شده معنی...
-
انتظار
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1388 22:09
می دانم حتماً اتفاقی افتاده از کجا می دانم ؟ از آنجا که قلبم آواز می خواند و دستهایم هوس نوشتن دارند چشمهام در دوردست آسمان ها می دوند در جست و جوی چه نمی دانم فقط می دانم پاهایم بر زمین نیستند ودستهایم روبه آسمان دراز شده اند و لبهایم ، تشنه اند. کسی در راه است .
-
فرخنده باد نوروز
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 12:05
بهاری دیگر از راه رسید . روزتان نو و سالتان نوتر از همیشه. بهار زیبایی داشته باشید و تا انتهای سال خوب و شاد بمانید. بهترین ها را برایتان آرزو می کنم . سال نو بر همگی شما فرخنده باد .
-
بهراد
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387 15:54
امروز بهراد از من خواست برایش یک وبلاگ باز کنم. آدرسش در لینک دوستانم هست . سر بزنید همه مان شاد می شویم.
-
جغد دانا
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 18:52
یکی بود یکی نبود . دریکی از جنگل های بزرگ جهان جغدی دانا زندگی می کرد. هرکس که جواب سوالهای خود را نمی دانست می آمد و ازجغد دانا جواب سوال خود را می پرسید. دریکی از روزهای سرد زمستان ، روباهی مکار و حیله گر می خواست جغد را شکار کند تا کسی نتواند به پاسخ سوالات خود برسد و پیشرفت کند . وقتی گنجشک کوچولو روباه را دید که...
-
تولدی دیگر
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 12:26
بیست سال پیش یعنی سال 1368 با دریافت مدرک لیسانس در ادبیات انگلیسی به دنیای به اصطلاح دانشگاه دیده ها قدم گذاشتم. سال ها ی بسیار ، بسیار کتاب خوانده بودم . عاشقانه در ادبیات جهان غوطه می خوردم و تشنه وارازاین دریای بیکران می نوشیدم . بعدها هم که برحسب هم ضرورت و هم علاقه ، پا به دنیای ترجمه گذاشتم احساس می کردم...