این شعررو من در20 سالگی گفتم. اولین و آخرین شعرمه . نمیدونم چم بوده اما می بینید که حسابی قاطی کرده بوده ام. تغییرش ندادم.سانسورش هم نکردم . همینطوری خام نشونتون می دم. اسمش " تبناکِ" .
ناامیدم از جنگ زندگی ، برد وباخت ، شکست و پیروزی ،
بارها دویدم و خواستم که باشم، خواستم که داشته باشم ، خواستم که زندگیم را بخواهند اما...
من یک زنم
ودرجنگ پرهیاهوی زندگی ، زن بودن یعنی مغلوب شدن ، زن بودن یعنی نه مغلوب بودن که مغلوب شدن
می دانستم و خواستم که پیروز باشم اما...
حریف چنگالی سخت نیرومند دارد که
گیسوانم را به دورخود پیچیده اند و مرا
درسنگلاخ تجارب به دنبال می کشند و من
دست و پازنان ، غرق در تب نور
به دنبالش کشیده می شوم.
به صورتکهایی که پوزخندزنان نگاهم می کنند چنگ نمی اندازم
شاید که نگاهی دوراندیش ببیندم و یاریم کند اما...
ناامیدم ، اسیرم و فریادم را شنونده ای نیست
روحم ، روحی به اندازه ی شهوت مریی اما وجودم را بیننده ای نیست
جسمم اما ، و هزاران دست خواهان منند
و گیسوانم تاابد درچنگال حریفان است و
می کشندم به سوی نیستی...
نمی خواهم.
سهیلای بیست سال پیش راخواندم.
سهیلا بیست سالگی رو دیدم.
بیست سالگی یا یه همچین چیزهایی !!