سال ها پیش در اولین جلسه ی مدیتیشن ام با راهنما یک ویژن داشتم... تابلویی روی دیوار بود که در آن یک منظره ی کوهستانی دیده می شد...پیرمردی با ردای خاکستری رو به دره ای مه آلود و باران زده نشسته بود...نیمرخش به من بود و من از پس کلاه ردایش فقط ریش سفید بلند و گونه و بینی اش را می توانستم ببینم...و چوبی بلند و گره خورده که در دست های چروکیده اش گرفته بود...پیش پایش آتشی به شدت زیبا با شعله هایی نارنجی روشن بود... صخره های دوروبر باران خورده و خاکستری می درخشیدند...من پا بلند کرده و به درون تابلو قدم گذاشتم و پیش پای پیرمرد روی زمین و کنار آتش نشستم... همه چیز در اوج زیبایی و آرامش بود و من با اعتماد کامل و آرامش نشسته بودم... وقتی به خود آمدم یک ساعت گذشته بود... و حالا در داستانی در کتاب الف پائولو کوئیلو این تصویر بعنوان مثالی آورده شده... همین