پارسه ،
یک روز خنک پائیزی با آفتابی بسیار صمیمی ،
کنار دروازه ی ناتمام
روی نیمکتی نشستم ، و چشمانم را بستم ...
سوارانی که می گذشتند مرا ندیدند اما من صدای سم اسب هاشان را هنگام عبور از میان
دیوارهای خشتی می شنیدم ...
و بعد صدای سازوبرگ سربازانی که پیاده به سمت خیابان سپاهیان
می رفتند
و سپس صدای نرم گام های میهمانان شاهی را شنیدم
که با ظرافت از پله های کوتاه کاخ بالا می آمدند
و پچ پچ کنان
برای حضور در پیشگاه شاه شاهان
امپراطور سرزمین پارس
به سمت تالار تخت گام برمی داشتند
گاه گاهی گوشه ی از جامه های زربفت شان به پاهایم می کشید
و من سرمست از بوی مشک و عنبر لباس های شان
از لای پلک هایم نگاهی می انداختم تا بدانم آن که می گذرد اهل
ایونیه است
یا سکایی است
یا رخجی است
از پشت سرم صدای عبور هدیه آوران را می شنیدم
که دو به دو
و چهار به چهار
و شس به شش
اسب و شتر دو کوهان و شیربچه و عاج فیل و کیسه های ادویه و تبر
جنگی و گاو کوهاندار و پوست و خنجر طلا و جبه و شلوار و جام زرین می آوردند
......
برمی خیزم
تا پیش از آنکه اسکندر
شاه شاهان سرزمینی دیگر
از راه برسد و آنچنان کند که بسیار شاهان کنند
مخفی شوم
سرزمین من بسیار غارت گران را به خود دیده
وخواهد دید
اما من همیشه باز خواهم گشت
و سربازان را
و هدیه آوران را به انتظار خواهم نشست
...
16 خرداد 1391