هوا خیس
زمین دم کرده
دیوارها کپک زده
پنجره ها بسته
رختخواب شرجی
نفس سنگین
کابوس
......
ماهی سیاه کوچولو در گوشم گفت :تو چرا نیامدی ؟
و من به قلیانی که در شکم ام بود پکی زدم
و نالیدم :
تو برو من هم می آیم
فقط کفش هایت را دم در بکن
فرش هایم عتیقه اند
و چشمهایم نیز
.....
صبح که بشود به آفتاب پناه خواهم برد ...
بدون چتر
و کفش...
شیرین نوشتی. اون قلیون توی شکم چه حرفها که نداره... حس بی بی بودن داره
همه اش تقصیر آش پشت پای لیلاست :) مرسی که سر زدی بی بی جونم ...