درساعات بی سایه گی صبح به راه می افتم،
و درثانیه های پرسکوت شب باز میگردم ،
در میان راه
تنها تویی و من ،
و هیاهوی کوچ کنندگان پائیز
برفراز جالیز ها ی مه آلود،
و دست های درهم فشرده ی ما ،
که خوب می شناسند جدایی را ...
هراس من از رفتن تو نیست :
از ماندن من است
در راه !
یخ کرده ام
و نمی دانم
چرا
دیگر رسیدن نور را دوست نمی دارم !
پائیز 93