درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

نگرانی

چشمانت را دوست دارم
که نیم بسته به دور دست ها می نگرند
از میان قاب عینکم 
از حریر نگاه عاشقم 
و می خزد
روی بناگوش دختر میز پشت سرم 
و از خط الرأس سینه ی آن زن موبور کنار پنجره می سرد
روی قوس کمر دختر همسایه که چمن حیاط را کوتاه می کند و
کنده می شود 
و فرود می آید بر میز آن مرد تنها 
با لیوانی آبجو در دست
که با دست دیگرش سر سگی بدهیبت را می نوازد...
به آینده ای که در انتظارمان است ...

بگو که دوستم داری !!!!!

سایه

می خواهم سایه ام را به دیوار بکوبم
نه مثل پروانه ها با سنجاق های ظریف ،
که مثل عیسی 
صلیب وار
وبا میخ طویله ...
آخر به پاهایم چسبیده 
و ولم نمی کند...
همه جا دنبالم می آید با آن چند تار موی آشفته 
و پشت خمیده اش !
و عصایی که نفهمیدم از کی
به دست گرفته است !