درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

بوی بوته ی گوجه فرنگی رو دوست دارم
و بوی نخود خام را روی بوته اش
و بوی پوست گردو رو
و بوی کاج رو
یعنی من بزم ؟ 
شنا در آب سرد رو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم
پرش از هواپیمارو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم
چادر زدن در شب بیابون رو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم
کوهنوردی در شب رو دوست دارم گرچه جراتش رو ندارم
یعنی من بزدلم ؟
یکی بگه من چی ام ؟ 

یاد


فراموش می کنی ،
و پس می روی،
به بیگانگی !
بو می کشم
و یادت باز می آید ،
همه شاد و سحرانگیز ...
از تو همین مانده
یادی و عطری و شعری !



حلقه حلقه های رنگ ،
پاره پاره های گذشته ،
پوشیده بر تن حال!
خون بیرون از تن تو جاریست
مثل یک معجزه ،
ریز و نازک ،
و من 
گره خورده ام 
بر بند بند جانت ،
بی حواس و خیره !

 


تیر93

اندر احوالات من در تیارت بهروز خان



باورت می شود که من یکهو
رفته بودم به شهر خوابانا ؟
در میان تیارت بهروز خان
در میان صدای جنگانا ؟
خسته بودم من از تب طوفان
وز فشار شدید کارانا !
شل شدم از کسالت چشمان
وز فشار عروق پاهانا!
یک دو صد ثانیه شدم بیخود
چشمهایم شدند بستانا !
یک دفه از صدای خرخر اسب
وز صدای چکاچک شمشیر
چشم ها را گشودم و دیدم
مانده ام زیر پای اسبانا !
عاقبت شد تمام جنگ و ستیز
ظلم و جور و خیانت خانا!
آمدیم از تیارت خانه برون
سوی منزل من وفریبانا!
جایتان بود دوستان خالی
 بسکه خوش می گذشت آنجانا !
بار دیگر شما بپیوندید
به من و دوستان و جانانا !

نادان

قانون پنج ثانیه را می دانستم
باید قلبم را همان موقع که به زمینش انداختی برمی داشتم
اما
ایستادم و جان دادنش را تماشا کردم
تقصیر تو نیست !
من نادان بودم ،
از همان ابتدا
از همان ابتدا 
........

سهیلا
بهار 93

میوه ی ممنوعه

قدم نمی رسد

به شاخه ی درخت ممنوعه !

می خواهم هرچه دارم را زیر پایم بگذارم

تا شایددستم برسد

به هرآنچه از آن منعم کرده اند !

شاید این بار بفهمم

چرا اینجا هستم !


آخرین روزهای زمستان 92

جدایی

کش آمده ام
سخت ،
و افتاده ام
بر خاک خشک،
همچو سایه...
آفتابم رو به غروب است ...
بیگانه ای با سماجت به پاهایم چسبیده،
کاش او نیز می رفت ...


زمستان بی پایان 92

خواب

باز هم به خوابم آمدی ! 
خواب مرا به یادت هست ؟
آخ از دست تو
چرا از یادم نمی روی ...
به کجای دلم آویزانی که کنده نمی شوی ...
کابوسم شده ای
شورم شده ای
شرم شده ای 
در سکوت درونم در کنارم می نشینی
در پایکوبی هایم با من می رقصی
غذایم را می چشی و می خندی
دلنوشته هایم را خط خطی می کنی
می خواهی بمانی ؟
بمان اما
قول بده از خواب هایم بیرون بیایی 
به رویم خم شوی
با یک شاخه گل
و مرا ببوسی
می خواهم بیدار شوم ...


بهمن 92

تنها


کسی در بلوک کناری به تمرین ویولون مشغوله ... 
در فضای سبز چهارده طبقه پائین تر از پنجره ی من ، کارگران با سروصدا مشغول سم پاشی هستند... همهمه ی اتومبیل هایی که از بزرگراه رد میشن با فریادهای شادمانه ی بچه ها در استخر سمفونی عجیب و غریبی به را انداخته... 
هوای صبح گاهی هنوز از بارندگی دیشب خنکه و ....
این صدای ویولون خیلی خوبه... وقتی بعد از چند لحظه سکوت دوباره شروع به نواختن می کنه حس می کنم جایی دور روی این کره ی خاکی ام...
همه ی صدا ها قطع میشن و رویای من آغاز میشه...
تنها هستم
و آرام
روی صخره های خاکستری مشرف به دره ای عمیق نشسته ام
و بادی خنک بوی علف با خودش می آره
پلک هام فرو افتاده اند و دلم نمی خواد سر بلند کنم
... 
آغاز و پایان جهان 
.
.
.
.
.
بودن به همین سادگی است

چهارم نوامبر ۲۰۱۲

دیر


در سکوت دلم هیاهویی است که گوش هایم را می آزارد
و دلم می سوزد
برای روزهایی که بدون عشق سپری شدند
روزهایی که من را و دلم را از دست دادند
روزهایی که دیگر هرگز من را و دلم را به دست نخواهند آورد
آن روزها گذشته اند
و دیگر دیراست

بهمن ۹۲