درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

آفتاب

از همیشه زیباترم
درونم سرشار از عشق
برونم لبالب از بهار
پشت خورشید مانده ام
که هر بامداد مرا به ایستادن زیر سپیداری وا میدارد
که لانه گنجشکهای بیقرار است
... از آفتاب پر شده ام

پروانه

پروانه ی کوچک من 

آفتاب برآمده 

بالهایت را بگشا 

پرواز کن 

بگذار انگشتان طلایی خورشید 

خالهای رنگینت را نوازش کند 

پیش از آنکه صفیرسیاهی از شرق برآید  

و ترا در خود فرو برد 

بر بالهای باد سوار شو 

به آسمان پرواز کن 

زیرا سیاهی در راه است 

و شاید دیگر هرگز 

روزی از پس این روز نیاید 

عشق

 مرا خوش است این دام و دانه که در روزهای دلتنگی برچیدم، 

 سپیدم  به عشق 

 و سرخم به شور 

 و سبزم به مهر ! 

 و آبیم ، 

 زیر آسمانی که اکنون از آن من است.

بهت

الان بیشتر از ۲ هفته است که اینجام. اما انگار نه انگار . هنوز اتفاق خاصی نیافتاده که حالیم بشه کجام. مثل تهران خودمونه فقط کمی بازتره . و سبزتر . به لطف ماهواره ها آدم هر کجا هست انگار یه جای دیگه است و اگه جای دیگه است انگار نه انگار. 

هر روز به خودم میگم امروز یک کار مهم ا نجام بده مثلا ترجمه کن ( کتاب که مرتب می خونم )٬ ورزش ات رو شروع  کن ( پروانه کجاست که راهم بندازه ) ٬اما هیچ . انگار زمان مناسب برای این کارها هیچ وقت نمی رسه. 

از دیروز نت ام وصل شده . خدا رو شکر که اقلاْ !!! این هست .  

بسم الله. 

بی لیلا

من کی ام ، مجنون بی لیلا شده     

دردیار عاشقان تنها شده

هرچه در آیینه می بینم نی ام  

جز فروغی از رخ لیلا شده

نعمتی باشد برون از حد وصف   

 چون منی ازعشق او رسوا شده

دل ز هجرش درتب و تاب اوفتاد  

زان کلامم گرم و آتش زا شده

روز وصلش گوییا هرگز نبود   

در شب تاریک دل رویا شده

مستی چشمش ازآن باشد که خود     

می شده ، مینا شده ،صهبا شده

معنی عشق ای پسر دانی که چیست      

گم شده از خود ، دراو پیدا شده

خصلت پروانه دارد عاشقی        

پربه آتش داده بی پروا شده

هرچه جز اودرجهان بی ارزش است      

آتشی بر خرمن دنیا شده 

 

خسرو نصیری اعظم

انتظار

می دانم

حتماً اتفاقی افتاده

از کجا می دانم ؟

از آنجا که

قلبم آواز می خواند

و دستهایم هوس نوشتن دارند

چشمهام در دوردست  آسمان ها می دوند

در جست و جوی چه

نمی دانم

فقط می دانم

پاهایم بر زمین نیستند

ودستهایم

روبه آسمان دراز شده اند

و لبهایم ،

تشنه اند.

کسی در راه است .

فرخنده باد نوروز

بهاری دیگر از راه رسید .

 

روزتان نو و سالتان نوتر از همیشه. بهار زیبایی داشته باشید و تا انتهای سال خوب و شاد بمانید. 

بهترین ها را برایتان آرزو می کنم . 

 

سال نو بر همگی شما فرخنده باد . 

 

بهراد

امروز بهراد از من خواست برایش یک وبلاگ باز کنم. آدرسش در لینک دوستانم هست . سر بزنید همه مان شاد می شویم.

جغد دانا

 

  

 

یکی بود یکی نبود . دریکی از جنگل های بزرگ جهان  جغدی دانا زندگی می کرد. هرکس که جواب سوالهای خود را نمی دانست می آمد و ازجغد دانا جواب سوال خود را می پرسید.

دریکی از روزهای سرد زمستان ، روباهی مکار و حیله گر می خواست  جغد را شکار کند تا کسی نتواند به پاسخ سوالات خود برسد و پیشرفت کند . وقتی گنجشک کوچولو روباه را دید که داشت نقشه ی شکار جغد را می کشید سریع به بقیه ی موجودات جنگل خبر داد که روباهی می خواهد جغد را شکار کند . همه عصبانی شدند و به سوی روباه حمله کردند و روباه را فراری دادند تا نتواند جغد دانا را شکار کند .آن موقع جغد خواب بود و هیچ چیزی را نفهمید . وقتی جغد از خواب بیدار شد دید که   همه ی موجودات جنگل دوروبر او جمع شده اند . جغد از آنها پرسید :" چرا شما اینجا هستید ؟ " . موجودات جنگل همه با هم گفتند :" برای اینکه کسی به تو آسیب نرساند ".

داستانی از بهراد موسوی ، 11 ساله

تولدی دیگر

بیست سال پیش یعنی سال   1368  با دریافت مدرک لیسانس در ادبیات انگلیسی  به دنیای به اصطلاح  دانشگاه دیده ها قدم گذاشتم. سال ها ی  بسیار ، بسیار کتاب خوانده بودم . عاشقانه در ادبیات جهان غوطه می خوردم و تشنه وارازاین دریای بیکران می نوشیدم . بعدها هم که برحسب هم  ضرورت و هم  علاقه ، پا به دنیای ترجمه گذاشتم احساس می کردم  ارتباطی را که متناسب با شخصیتم بود  بین این دو دنیا برقرار کرده ام. راضی بودم و می اندیشیدم به هرآنچه برای تنفس دراین دریا ی بیکران مورد نیاز من است دسترسی دارم .

تا اینکه در تابستان گرم سال گذشته گذرم به بوستانی از جنس سبزه به نام " بوستان سنگی " افتاد . برای فرار از گزش نیش لاکرداری های روزگار به خنکای شبهای طولانی تابستان  پناه آورده و به شدت مشغول پروراندن عضلات  جسم و جان  بودم . درتنهایی به نشخوار بازی های زندگی  می پرداختم  وسعی می کردم برای گریز از دردها یم راهی بجویم  . دردل  نوای سوزناک مجید ظروفچی مخبط سوته دل را دوره  می کردم : 

شرنگ زندگی زند به جان من ــ  شراب تلخ غم رود به کام من  ، به یاد فیروزه !

در یکی ازاین شب ها دست روزگار یک باردیگر خوش کرداری نشان داده مرا با بانویی فرهیخته آشنا کرد . بانو پروانه( من نیز به تبعیت از دیگردوستانشان ایشان را بانو می نامم )  که در دنیای مجازی رایانه ها  از ارباب فن بود  (و  هست )  ، پنجره ای از جنس پوست و خون و هوای وطن را به رویم گشود. با گشاده دستی و کرم هرآنچه درانبان داشت درطبق اخلاص نهاده  به این دل آرزومند پیش کش  نمود .

همراهی با این بانوی بزرگوار به من آموخت زندگی دردنیای مجازی فقط وابستگی به تکنولوژی و سخت افزار ها ونرم افزارهای رایانه ای نیست  .

آموختم که من نیز دردنیایی مجازی زندگی می کرده ام که به دلیل شباهت هایی اجتناب ناپذیرش  با دنیای پیرامون ام به اشتباه آن را ازآن خود می دانستم . دانستم که  بیگانگی ام با این دنیا از جنس بیگانگی سنگ و بلور بود . دانستم  که  از زندگی بس ناچیز می دانم .   دانستم که  زبانی که باآن سخن می گویم ، زبان من نیست .  احساس عشق و شور و یاس و ناامیدی با رنگ وبوی  دنیایی که  به من تعلق نداشت احساس واقعی من نبود .  نیازمندی به  داشتن و تجربه ی آنچه در اصل  ازآن من نبود نیازی دروغین بود ، و زندگی در دنیایی که نمی بایست جز نظاره کردن و شناختن آن  هدف دیگری می داشتم  ، همه وهمه بیگانگی با خود و خدایم را برایم به بار آورده بود .

آموختم که پیش ازآنکه به دنبال رومیوی شیفته کوچه پس کوچه های  ورونا  را زیر پا بگذارم ، بر بدبختیهای کوزت بی نوا دل بسوزانم ، بازگشت ایلیاد نگون بخت به خانه اش را پاس بدارم و در بهشت گمشده ی میلتون به دنبال حوروغلمان بدوم ، به تماشای  عشق ورزی  بیژن و منیژه بنشینم که با جسارت وشهامت ، عشق شان را از اعماق سیاه چال کینه توزی افراسیاب به بلندای آسمان ها بانگ می زنند ، پاکی سیاوش نورسته را بستایم که چون ابراهیم بر آتش شد و سوختن در شرر عشق را از نو معنا کرد، قامت خدنگ شیرزنانی چون رودابه و تهمینه را بستایم که آبروی ازدست رفته ی حوا را باز خریدند ، خطای پهلوانانی چون رستم وزال را نظاره کنم که درآستانه ی خدای گونه شدن ، پور پاک نهادشان را در مسلخ جاه طلبی و غفلت  قربانی می کنند . 

 و این ها همه ، درقالب کلام پاک بزرگ مردی که عشق کلام اول و آخرش بود ، برپیشانی روزگار حک می شوند.  

و من چه می دانم عشق یعنی چه.